محرم می آید، و دوباره دلم لبریز می شود از عطر روضه و چشمم لبریز می شود از اشک...
محرم که می شود گوش هایم کمتر گناه می کنند و چشم هایم کمتر نگاه...
محرم که می شود دست هایم بالاتراند از سرم برای دعا و زبانم پر است از لعنِ اشقیاء...
و چقدر دلم نازک می شود...تاب دیدن گریه ی کودک را ندارم، و تشنگی اطرافیان رنجم می دهد...
محرم که می شود احساساتم رقیق تر می شوند و دلم سبک تر، و چه لذتی دارد...
چه لذتی دارد نشستن در حسنیه ای که میدانی سالهاست عزای حسین و اولادش برپاست و تو هم به خیل این جمع پیوسته ای...
جمعیتی که از سالها پیش بوده اند و حالا خیلی هایشان نیستند...و شاید غبطه می خورند به جایگاه تو و روزهایی که تو در آن هستی...
چه زنجیره ی محکمی است و چه اتصال عمیقی بین نسلها، به خاطر عزاداریشان بر حسین...
حسینیه ها، تکیه ها، ایستگاه های صلواتی، هیئت...
و هیئت جان من است و جایی که می یابم خودم را و خدایم را...
و همان خدا شاهد است که لذت بخش ترین و زیباترین و بهترین و والاترین لحظه های زندگیم، لحظه ی گریستن بر حسین است و اولادش، و خواهرش، که «کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود»...
چه زیبا سرود آوینی عزیز:
قلب را بشنو نمی تپد، بل حسین حسین می کند...
[ جمعه 90/9/4 ] [ 7:49 عصر ] [ عقل نوشته های یک دانشجو ]