عجب حال و هوائیه...
توی هیئت که میای همه لباس سیاه پوشیدن، در و دیوار مسجد هم سیاهه... یه جای خالی پیدا میکنی و با تمام دلت می شینی، هنوز مجلس شروع نشده، آخه دست خودت نیست، همش میگی نکنه دیر بشه، واسه همین زود به مجلس می رسی، فرصت خوبیه که با خودت خلوت کنی... کم کم سخنران میاد و بعد هم مداح.
سخنرانی که شروع میشه یه سؤال هایی تو ذهنت به وجود میاد، خیلی هاش رو همون جا جواب میگیری، بعضیاشم می مونه که خودت باید بری دنبالش...
با شروع مداحی که چراغ ها رو خاموش میکنن، سرت پایین میره و خودت رو جمع تر می کنی، دوست داری اینقدر تاریک بشه که فکر کنی خودت هستی و اربابت، آخه وقتی این چشم سر کمتر ببینه حس میکنی چشم دلت بیشتر باز میشه؛
شبای اول، گریه هات بیشتر به خاطر دلتنگیه، آخه دلت واسه محرم خیلی تنگ شده بود. زیر لب زمزمه می کنی:
خدا رو شکر محرمت و دیدم دوباره آقا جون
نمردم و دیدم که چشام بارون می باره آقا جون
ولی شبای آخر ...!
این شبا دیگه اشک های عیار بالا خودشون رو نشون میدن... خود به خود اشکت جاری میشه،
خوشحال میشی چون فکر می کنی که ارباب تو رو هم خریده که بهت اشک داده، حاضر نیستی این لحظه های نابی رو که توی هیئت میشینی، با تمام ثروت ها و خوشی ها و لذت های دنیایی عوض کنی ، اصلاً هیچ چیزی نیست که بتونه با این لحظه ها برابری کنه ... یه لذتی که باید درکش کرد ه باشی تا بفهمیش...
اما این تازه اولِ کاره، نعمت اشک رو که حسین ( علیه السلام ) بهت عنایت کرده، باید یه جوری شکر گذاری کنی... اما چه جوری...؟!
به اربابت قول میدی که خودت رو بیشتر بشناسی تا بتونی خدا رو هم بیشتر بشناسی و به بقیه هم بشناسونی ...با خودت میگی خدا کنه وقتی میرم بیرون از مجلس و توی زندگی عادی می افتم، قولم یادم نره...!!!
[ دوشنبه 89/9/15 ] [ 5:0 عصر ] [ عقل نوشته های یک دانشجو ]