(( قلب را بشنو نمی تپد، بل حسین حسین می کند...))
دلم لک زده برای محرم و روضه هایش...
برای بغض های شبهای اول و ناله های شبهای آخر...
دلم تنگ شده برای سینه زنی ها و فریاد های با شور و شعور حسین حسین...
دلم تنگ شده برای نذری هایش و ایستگاه های صلواتی که جوانان با عشق علم می کنند...
دلم تنگ شده برای شب علی اصغر و کودکی که قرعه به نامش می افتد که با گریه اش کباب کند دل ما را و روضه خوان علی اصغر حسین شود در کودکی...
دلم تنگ شده برای لباس مشکی ام و برای در و دیوارهایی که سیاه می شوند در این ایام و عطر سیب می دهند...
(( قلب را بشنو نمی تپد، بل حسین حسین می کند...))
و چه لذتی دارد خواندن (( فتح خونٍ )) آوینی در شبهای محرم...
[ پنج شنبه 89/7/29 ] [ 12:50 عصر ] [ عقل نوشته های یک دانشجو ]
کاش می شد دست نوشته هایش را جمله جمله با طلا قاب گرفت...از بس که زیبایند...با خواندن کلمه به کلمه اش یقین می کنی که این مرد زمینی نبوده و در آسمان سیر می کرده....
وقتی کتابهایش را می خوانم یا وقتی زندگی پر فراز و نشیبش را در ذهنم ورق می زنم، فقط آه می کشم و لعنت می فرستم به نامردانی که خون به دلش کردند و منافقینی که آزارش دادند و افسوس می خورم که چرا نباید نسل ما و نسل های آینده چمران را نشناسند و ندانند که بوده...
زندگی اش را که می خوانی باورت نمی شود یک انسان این قدر توان داشته باشد. انگار داری خیال پردازی می کنی از بس قهرمان بوده این جوانمرد...
چرا؟؟؟ چه کسی باید پاسخگو باشد؟؟؟؟ چرا یک فیلم، فقط یک فیلم از این بزرگمرد نساخته اند...نیاز به نوشتن فیلم نامه هم نیست، چمران خود در کتاب ها و نوشته هایش همه چیز را به تصویر کشیده...
مسئولین فرهنگی و هنرمندان که هیچ گاه جواب ما را نداده اند و نخواهند داد ولی دلخوشم که جایی هست و روزی خواهد رسید که باید جواب دهند، و حتما آن روز سر افکنده اند در پیشگاه عدل الهی...
سخن کوتاه می کنم و می نویسم جمله های نابی را از خود مصطفی که دیوانه می کند دل شیدا را،
خدایا! تو را شکر میکنم که مرا با درد آشنا کردی تا درد دردمندان را لمس کنم، و به ارزش کیمیایی درد پی ببرم، و «ناخالصی»های وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواستههای نفسانی خود را زیر کوه غم و درد بکوبم، و هنگام راه رفتن بر روی زمین و نفس کشیدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پی ببرم و موجودیت خود را حس کنم.
خدایا! تو را شکر میکنم که تو مرا در آتش عشق گداختی، و همه موجودات و «خواستنی»ها را بجز عشق و معشوق در نظرم خوار و بیمقدار کردی، تا از کنار هر حادثه وحشتناک به سادگی و آرامی بگذرم. دردها، تهمتها، ظلمها، فشارها، و شکنجه ها را با سهولت تحمل کنم.
خدایا! هدایتم کن! زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
خدایا! هدایتم کن! که ظلم نکنم، زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است.
خدایا! نگذار دروغ بگویم، زیرا دروغ ظلم کثیفی است.
خدایا! محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم، زیرا تهمت، خیانت ظالمانهای است.
خدایا! ارشادم کن که بیانصافی نکنم، زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد.
خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم، که بیاحترامی به یک انسان، همانا کفر خدای بزرگ است.
خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.
خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوهگرساز، تا فریب زرق و برق عالم خاکی، مرا از یاد تو دور نکند.
خدایا! من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم، پرکاهی در مقابل طوفانها هستم، به من دیدهای عبرتبین ده، تا ناجیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستی بفهمم و به درستی تسبیح کنم.
خدایا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند میدهم که مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار ندهی.
خدایا! میخواهم فقیری بینیاز باشم، که جاذبههای مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند.(و این جمله دیوانه کرده مرا)
خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تادر غوغای کشمکشهای پوچ مدفون نشوم.
خدایا! دردمندم، روحم از شدت درد میسوزد، قلبم میجوشد، احساسم شعله میکشد، و بندبند وجودم از شدت درد صیحه میزند، تو مرا در بستر مرگ آسایش بخش.
خسته ام، پیر شدهام، دلشکستهام، ناامیدم، دیگر آرزویی ندارم، احساس میکنم که این دنیا دیگر جای من نیست، با همه وداع میکنم، و میخواهم فقط با خدای خود تنها باشم.
خدایا! به سوی تو میآیم، از عالم و عالمیان میگریزم، تو مرا در جوار رحمت خود سکنی ده.
[ شنبه 89/7/17 ] [ 6:40 عصر ] [ عقل نوشته های یک دانشجو ]
سفری چند روزه به قم و کاشان و تهران باعث دوریم از این فضا شد و البته در حرم بانوی کرامت حضرت فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام و...دعایتان کردم با عشق.
چقدر دلم برای این فضای مجازی که حالا دیگر جزئی از زندگی واقعی ام شده تنگ شده بود، برای همه ی دوستان خوبم و رفقایی که پیدا کرده ام در این خانه ی کوچک...
اما این دوستی ها آنقدر هم جدید و تازه نیستند ما سالهاست با هم رفیق بوده ایم...از زمانی که در دعاهایمان برای مومنین و مومنات دعا می کردیم و از روزی که نماز خواندیدم و سلام کردیم بر عباد صالحین...
دوستی های ما مجازی نیست باور کنید این دل است که دوستی را شروع می کند و این ولایت است که ریسمان دوستیمان شده و همه را دور هم جمع کرده حتی در این فضای به ظاهر مجازی...
السلام علی عباد الله الصالحین...
اما....ما از روزی که برای حسین گریسته ایم به هم سلام داده ایم...
السلام علی الباکین علی الحسین....
[ سه شنبه 89/7/6 ] [ 6:55 عصر ] [ عقل نوشته های یک دانشجو ]
::